تزریق ( داستان کوتاه )
بیتا دو روزه اعصابش بیمار است و طبق تجویز خودش ’ خودشو بستری کرده است . تزریقاتی خانم هاست و دایم بوی الکل میدهد . آمپول دارم و با وجود اینکه دست به آمپولش حسابی ضایع است چاره ای جز رفتن به خانه او ندارم . فرصت خوبیست که احوالش را هم بپرسم . با اغلب خانم های همسایه رابطه گرمی دارد و چون رویش نمیشود بر سر دستمزدش حرفی بزند یک دخیل مانندی کنار میز وسایلش گذاشته و نوشته است : در رفاقت چانه زدن ممنوع !
ناراحت بود از دست همسرش . صبح اول وقتی سر درد دلش را باز کرد . سفره صبحانه باز بود و با چشم نازک کردنی گفت : پدر سوخته نمیاد سروقتش زهرمارش را بخوره جهنم شه بره سر کارش . اینم از آشغال ها .... دو روزه مونده اینجا ککش هم نمی گزه ببره . فقط بلده حرص بده . دو ساعته مونده توی وان حمام داره آوازی از آقاسی میخونه . خاک بر سرش کنم حالا میره لب کارون و برمیگرده .................. گفتم : تو که هی میگی من زبان این مردارو میدونم پس کو ؟ یه کاری بکن دیگه رنگت مثل زردچوبه شده . نقطه ضعف بیتا رنگ پوستش هست . دایم ماسک و حلقه های نازک خیار روی صورتش است . گفت : راست میگی ؟ و زود بلند شد و رفت در آینه خودشو نگاه کرد . گفت : درسته ! عوضی خر حسابی حالمو گرفته . ببین و تماشا کن چه بر سرش میارم ! میدانستم حرفش را به کرسی می نشاند . جای سوزن می سوزید لنگان - لنگان از خانه اش خارج شدم . برای صبحانه میخواستم نان بگیرم . تا نان های روغنی از تنور خارج بشه نیم ساعتی طول کشید . در راه برگشت به خانه آقا مجید را دیدم ’ همسر بیتا . داشت در نایلون سیاه بزرگی آشغال های سرنگ و تزریقاتی زنشو به محل زباله ها میبرد . مجید سوت میزد تا منو دید سرش را انداخت پایین .
..................